گیمپلی، داستان یا گرافیک؟ مسئله این نیست!
زمانی که کودکی بودیم و سرگرم بازیهای خود میشدیم، نه خبری از شوکیسها داشتیم، نه داستان بازی را درست و حسابی میفهمیدیم، و نه میدانستیم گرافیک واقعگرایانه یعنی چه. حتی روحمان هم از بیانات و صحبتهای رییس ایکس باکس یا پلی استیشن خبری نداشت.
خب حالا که حرف از رهبران ایکس باکس و سونی زدیم، بگویید ببینم واقعا آن موقع آنها کی بودند؟
البته چنین سوالی به هیچ وجه صحیح نیست. به جای آن سوال باید از خودمان بپرسیم: «میگویم، آنها را بیخیال شویم. به جایش بگویید ببینم… واقعا آن موقع “ما” کی بودیم!؟»
لطفا تا انتها متن حقیرم را همراهی کنید
هشدار!
اگر حس تعصب شدید نسبت به بازیهای موردعلاقه خود (به خصوص سونی) دارید، این متن را به هیچ وجه نخوانید! تکرار میکنم: «به هیچ وجه نخوانید!» حرفهای من صرفا نظر شخصی است؛ همان طور که شما هم نظرات شخصی خاص خود را دارید و علاقهمند به بیان و پذیرش آن از طرف دیگران هستید. اما اگر در اشتباه هستم، خوشحال میشوم که مرا در قسمت نظرات آگاه بفرمایید 🌹.
بیخبری واقعا خیلی خوب بود!
اولین باری که به صورتی بیتفاوت وارد جامعه گیمینگ شدم، قبل از ورودم به دوران دبستان بود. یعنی آن زمانی که حداکثر و تنها یک مورد را از چنین جامعهای میدانستم: “ویندوز XP روی کامپیوتری اجرا میشود که Age of Empires 3 دارد.” و هرگز از وجود باقی رفقایی مثل پلی استیشن و ایکس باکس خبری نداشتم!
ولی واقعا خیلی جالب است؛ این بازی نه صورت درست و حسابی در حد نسخه بازسازی شده امروزیاش داشت، نه داستان خاصی. لکن همین طوری عشق میکردم که دارم بر آدم کوچولوها و مینیمویها فرمانروایی میکنم. بماند که قبل از یادگیری اسمش یک فیگور پادشاهی میگرفتم و میگفتم: «میخواهم آدم کوچولوها بازی کنم…»
این خاطرهها قطعا در درون شما نیز وجود دارد. ولی هیچ کس آن موقع دنبال ۶۰ فریم بر ثانیه و کیفیت بالای بافت در گونه و پیشانی کریتوس نبود. کسی برایش مهم نبود که در داستان بازی چه میگذرد و فقط مینشستیم و با گیمپلی عشق و حال میکردیم. “بیخبر” بودیم از دنیای شلوغ و پر سر و صدایی که همیشه با جار و جنجال میگذرد.
و حالا در پاسخ به پرسش اینکه «ما واقعا کی بودیم؟» باید ببینیم که در محیط اطرافمان چه عواملی موجب شده خود واقعیمان را فراموش کنیم و تبدیل به کسی بشویم که انتظارات بالایی دارد. یعنی بایستی دید که آیا گرافیک مدرن مقصر است، یا اینکه گیمپلی یا داستان ما را به این روز انداختهاند؟
زمانی که گرافیکی جسور شدم…
اولین بازی شوتر اول شخصی که انجام دادم، یک بازی ایرانی بود به نام “عملیات ویژه”. داستان خاصی نداشت؛ صرفا بر اساس زندگی یک دانشمند هستهای هموطن بود که خودش و همسرش را ربوده بودند؛ حالا بر چنین مبنایی حقیقی، یک قصه ساده و تخیلی در بازی شکل میگیرد: “پیدایشان کن و آنها را نجات بده.”
اما چیزی که لذت بخش بود، داستان و کات سینهای ضعیفش نبود. گیمپلی آن جذاب به نظرم میآمد. چون هرمرحله تفاوت خاصی با مرحله قبلی داشت و چالشهای جالبی را هم به عنوان یک بازی شوتر ارائه میداد. ولی از همه اینها بگذریم، گرافیکش خیلی بوق بود و هر از گاهی کاراکتر داخل درب گیر میکرد! چیزی که اصلا برایم اهمیت نداشت.
تا اینکه دستم به عنوان دیگری رسید: Call of Duty 1! و قطعا با مقایسه تصویر بالا و پایین میتوانید حدس بزنید که چقدر از نظر گرافیکی تفاوت وجود داشت. ولی باز هم آن موقع دنبال گرافیک نبودم. همه چیز در گیمپلی و شیوه جالب صحبت کردن کاراکترها برایم خلاصه میشد.
این نیز گذشت. حالا دیگر نوبتی هم که باشد، نوبت Call of Duty Black Ops 1 است! آن موقع یک چیزهایی از زبان حالیام میشد و داستان را نیز کم و بیش میفهمیدم. چیزی که برایم لذت بازی را دوچندان کرد. البته مبهوت هم شدم و بیشترِ این حس، با دیدن منوی بازی و کات سینها پدید آمده بود. اصلا دوست نداشتم کات سینها را رد کنم! در همین حین، متاسفانه آن موقع کمی به سمت گرافیک متمایل شدم. انگار وسوسه و هوس جذابی بود: «وای! چه گرافیکی!»
اکنون دوران فراموشی خود خودم، آرام آرام داشت شروع میشد. تا اینکه بعد از مدتی، چشمم افتاد به Resident Evil 2 Remake که عجب چیزی بود، هست و خواهد بود. با خودم خیلی کلنجار رفتم. چون ژانر ترسناک با من خیلی رابطه خوبی نداشت. ولی دل را زدم به دریا و ماجرای جسور شدن گرافیکیام آغاز شد؛ با اولین کات سین، دهانم باز ماند، و خنجر لذت زهرآگین از گرافیک بالا در دلم فرورفت. و چه لذت هوسآلودی داشت این گرافیک بالا…
حالا دیگر به مرحلهای میرسیم که خود واقعیام را فراموش کردهام. عشق Resident Evilهای بازسازی شده در دلم افتاده بود و میگفتم: «حیف که همین سهتا بیشتر نیست…» البته الان که چهارتا شده. ولیکن سومی برایم از بقیه عاشقانهتر است! یعنی Resident Evil 8 Village. زبان انگلیسی را حالا خیلی به مراتب بهتر از قبلم میفهمم. اینجا داستان برایم به شدت اهمیت دارد؛ اما چیزی که لذت را برایم دوچندان کرد، چیزی نبود جز اهریمنی پلید به نام گرافیک… گرافیک… گرا… فیک… گرا دادنی فیک (Fake) از گرافیک!
خب، احتمالا میدانید که من علاوه بر مقالات جدی، مطلبهایی به سبک فکاهی یا طنز صفحهپرکن به نام “گیوتین نامه” نیز مینویسم و در آن بازیها را بدبختانه دست میاندازم! یکی از روزها که گیوتین نامه چهارم منتشر گردید، از کاربران کسی درخواست کرد که گیوتین نامهای را هم برای Call of Duty بنویسم. من هم از خدایم بود! چه چیزی بهتر از یادآوری خاطرات و یک حس نوستالژیک؟ با شوق و اشتیاق به تندی برگشتم، گیوتین نامهاش را نوشتم و گذاشتم برای بعد از گیوتین نامه Elden Ring؛ اما میدانید چه شد؟
آن Call of Duty Black Ops 1 دیگر ابداً کالاف دیوتی قبلی نبود. هرگز لذت قبل را نداشت. گرافیکی که قبلا برایم شروع مزه مزه کردن زهر لذت از گرافیک بود، دیگر چشمنواز نبود. کات سینها لذت قبل را نداشتند و داستان برایم مسخره، فیلم هندی و حالت پروپاگاندای سازمان سیا شده بود. حتی گیمپلی نیز روی مخم راه میرفت. درحالی که من قبلا هیچکدام از این احساسات را نداشتم.
به راستی آیا من واقعا گرافیکی جسور شدهام!؟
برو فیلم ببین!
نمیدانم. شاید دلیل دیگری دارد. چون قبلتر زبان انگلیسی را به حد الان نمیدانستم؛ اما احتمالا حالا که “میفهمم” کامل چه میگوید و از اوضاع جهان “بیشتر خبر دارم”، دلم میگیرد و حالم به هم میخورد. فعلا این را داشته باشید، تا بعد.
گفتم زبان انگلیسی… حقیقتا انگیزهای که برایم ایجاد شد، فهمیدن حرفها و ماجراهای داستانها در بازیهای ویدیویی بود. به این دلیل، بهترین بازیها برای سلیقه شخصی خودم که به جرئت میتوانم بگویم، بازیهای شرکت Telltale و Supermassive Games بودهاند. به نظر گویا خیلی بد سلیقه هستم، مگر نه؟ (اینها چه ربطی به پرسش «واقعا آن موقع ما کی بودیم!؟» دارد؟ خواهید فهمید…).
تنها دلیل لذتم این است که داستان به شدتی فجیع برایم از گیمپلی مهمتر است. شاید اینجا حالا یکی بیاید و بگوید: «ای افسوس بر سلیقه تلف شدهات! چرا The Last of Us 2 که داستانش شاهکار و هنر و کباب ناتی داگ هست را تجربه نفرمایی؟»
خارج از میدان: نمیفهمم چرا بحث هربازی خاصی پیش کشیده میشود، اکثرا و اینقدر هرچه شد، TLOU را روی میز میاندازند و میگویند بفرما که چقدر زیباست. درحالی که شرکتهایی مثل سونی ما را به اندازه کافی با گرافیکهایشان شدیداً بدعادت کردهاند. تازه بگذریم از اینکه سونی دارد Performance را قربانی گرافیک سینماتیکی خاصش میکند. طوری که به قول The Gamer، سونی هیچ وقت یک The Legend of Zelda: Tears of the Kingdom نخواهد ساخت (یا شاید هم بشود ترجمه کرد: هرگز نمیتواند بسازد، چون دست از کمر گرافیک برنمیدارد و نمیخواهد بردارد). آخر امکان ندارد همزمان مواردی Photorealistic (واقعی درحد تصویر حقیقی) با فیزیکی شبیه فیزیک خلاقانه زلدا بتوانند در محیط بازی Render (پردازش) شوند. وگرنه افت فریم و مشکلات بسیاری ایجاد خواهند شد.
بیایید منطقی باشیم؛ دلیلش قدرت پردازش کنسولهاست که از یک PC یا لپ تاپ گیمینگ پایینتر است. از طرفی دیگر نیز، اصولا ساخت بازیهای ویدیویی برای کنسول آسانتر از رایانههاست.
از اینها گذشته، در تمامی بازیهای PS همیشه رد پای یک فرمول سونیوارانه با “گرافیک بالا” وجود دارد (که بعدا در مطلبی راجع به کلیشهها به آن میپردازم). برخلاف نینتندو که مهد خلاقیت است، گرافیک برایش خیلی مهم نیست و به جایش Performance و خلاق بودن را مدنظر قرار میدهد.
«خب تو که اینقدر با گرافیک بالا مشکل داری و گیمپلی برایت کم اهمیت است، پس چرا اصلا بازی میکنی!؟ داستان میخواهی؟ برو فیلم ببین!»
اشتباه چنین افرادی در این است که فرق بازی را با فیلم نمیدانند. اگر Resident Evil 2 Remake فیلم بود و لیان را یک لیکر گاز میگرفت، واکنش شما حداکثر این خواهد بود: «آخ! دردش گرفت!» ولی درست چند دقیقه بعد، همین را فراموش میکنید؛ چون خیلی مهم نیست. گازش گرفت، گرفت. به منِ تماشاگر چه ربطی دارد؟
اما حالا فرض کنید که دارید در نقش لیان بازی میکنید و لیکر کاراکتر را گاز گرفت… نه! اینجا دیگر فرق میکند! شما چنان دردی میکشید که حواس خود را از این به بعد جمع و جور کرده، آماده حملات بعدی میشوید. چون احساس خطر شدیدتری نسبت به فیلم میکنید. آدرنالین بیشتری در بدن شما ترشح میشود. چون مغزتان اینجا دیگر احساس وظیفه میکند. میداند مجازی هست و واقعی نیست. ولیکن حس مسئولیت کنترل کاراکتر لیان را برعهده دارد. این مورد، علاوه بر لذت آزادی و گشت و گذار در محیطهای هنری بازیهاست.
راستی، فکر کنم اوایل بحث بر سر داستان پرسیدید: «اینها چه ربطی به پرسش “واقعا آن موقع ما کی بودیم!؟” دارد؟» درست است؟ آهان. خواستم بگویم که من به Age of Empires 3 قدیمی هم همین الان سر زدم؛ ولی لذتش بسیار بیشتر از بازگشت به کالاف دیوتی بود و بنابراین، رسماً حرفم را پس میگیرم. به عبارت دیگر: “من گرافیکی جسور نشدهام. من به خاطر اینکه داستان را برتر از گیمپلی میدانم، آزرده نشدهام.”
لطفا دقت کنید. گفتم احتمالا حالا که “میفهمم” کامل چه میگوید و از اوضاع جهان “بیشتر خبر دارم”، دلم میگیرد و حالم به هم میخورد؛ همچنین، گفتم قبلا روحمان هم از حرفها و بیانات رییس ایکس باکس و سونی “خبر نداشت”… میفهمم… بیشتر خبر دارم… خبر نداشت… میفهمم… بیشتر خبر دارم… خبر نداشت…
حق با شازده کوچولو بود
اولین بار که کتاب شازده کوچولو را خواندم، به رگ غیرتم برخورد و در دفاع از بزرگترها گفتم: «این نویسنده چقدر گستاخ بوده. سر تا ته کتاب، تمامش بدبینی و ناسزای به بزرگترها هست. خدای من! این دیگر چه کتابی بود که خواندم!؟» من آن زمان جوان کوچکی بودم؛ حالیام نبود که آنتوان دوسنت اگزوپری چه میگوید. تا اینکه الان رسید و خودم هم جزء دسته بزرگترها شدم!
شازده کوچولو میگفت که بزرگترها همهاش نیاز به توضیح دارند. همهاش به دور جیب، پول، ارقام، ریاضیات، جغرافیای بیخود، لهو و لعبهای بیهوده و هزاران مورد بیفایده میچرخند. حتی گاهی موجب کور شدن استعدادها میشوند؛ شاید مثل همان استعداد ذهن خلاق خلبان که نقاشی بود و با کشیدن مار بوآیی که فیل خورده است شروع شد، ولی بزرگترها (عام) آن را یک کلاه میدیدند و نتیجه اینکه… پیشنهاد میکنم حتما کتاب را مطالعه بفرمایید.
به هروجه، دروغ در کار شازده کوچولو نبود. آخر همان طور که به شکل دیگری قبلتر نیز گفتم، کسی اصلا برایش مهم نبود که Unlocked Framerate بازی کند یا اینکه کاراکتر اصلی Max Payne 1 چرا سرش خیلی فرقی با مکعب مستطیل ندارد. موضوعاتی که الان برایمان متاسفانه بیش از حد و به وجهی افراطی مهمتر از زمان کودکی است.
خب عاقبت مقصر چنین دیدی نسبت به بازیهای ویدیویی چیست؟
بیخبری هنوز هم واقعا خیلی خوب است
نمیگویم جهالت و نادانی محض باید داشته باشیم. فقط میگویم درصورتی که بیاییم و نگاهی به عقب بیندازیم، حقیقت عجیبی را متوجه میشویم. یعنی آن چیزی که ما و خود واقعیمان را دگرگون کرده. و آن دردی نیست جز: آگاهی مضر، خبر داشتن زیانآور و دانستن افراطی. باور کنید با کمتر دانستن چنین دانشهایی راحتتر نفس میکشیم، بدون منطق به نظر محترم دیگران حمله نمیکنیم و این قدر شور نمیزنیم سر اینکه چرا اینجا کج است و چرا آنجا راست. به قول بابا طاهر:
خوشا آنان که هِر از بِر ندانند / نه حرفی وانویسند و نه خوانند
چو مجنون سر نهند اندر بیابان / ازین گُوگَل روند آهو چرانند
گُوگَل به تفسیر یعنی “جامعهای که تقلید میکند، اسیر کلیشههای بیمورد است و هیچ روشن بینی خاصی ندارد.” چیزی هم به نام آهو چرانی نداریم. منظور شاعر از این عبارت، دیوانگی میباشد. گویا بابا طاهر دارد به ما میگوید: «دیوانه بودن و کم دانستن بهتر از این هست که در چنین جامعهای [مسموم و تاکسیک]، بیش از حد درگیر باشیم.»
پیشرفت در جامعه صنعت گیمینگ قابل تحسین است. اما حواسمان باشد که زیادی دارد مغز خیلیها را شست و شو میدهد (اشتباه نکنید! بحث من درباره نظریه توطئه نیست!). هرچه بیشتر به جلو میرویم، جنون توسعهها بالاتر میرود. و آن هم درست در شرایطی که حال و احوال خودمان را فراموش میکنیم؛ اینکه احساسات، ترسها، اضطرابمان و نگرانیهای ما هم دارند همراهشان به مقصد آسمان هفتم پرواز میکنند! گویی ذهن ما بازیچه صنعت بازیهای ویدیویی شده و هرروزی ذهنمان را با خودش به یک طرف خاص میکشد.
به فرض مثال، روزی دعوایی افراطی بر سر این هست که گرافیک فلان بازی چقدر پایین است و گرافیک بازی ویدیویی که انحصاری کنسول من است، بالاتر به نظر میرسد. انگار که میخواهد بیشتر، مرفه بودن و بهتر بودن خودش را ثابت کند تا برتری شرکت کنسولش! افزون بر این، هیچ سودی از حمایت کردن به جز چند خط نزاع نمیبرد. تازه بعید نیست که همین شخص فردا صبح، با دیدن گرافیک پایین در فلان بازی شاهکار کنسول گرانش، بگوید گرافیک مهم نیست؛ گیمپلی را بچسب! و باز هم جدال… جدال… و جدال…
یا مثلا وقتی منتقدی محترم برخلاف عام میگوید انتظارات بیشتری از شوکیس ایکس باکس داشتم و ناامید شدم، بدون اینکه بنشینیم و ببینیم دقیقا فهرست کامل دلایلشان چیست، حملهور میشویم و برچسب به نرخ روز میزنیم؛ یک روز سونی فنبوی، روز دیگر ایکس باکس فنبوی. بیتوجه به اینکه ایشان چند سال تجربه نقد، مقاله نویسی و بازی دارند. حتی به باور خودم چنین جملهای نشان میدهد که میدانند این شوکیس، پتانسیل بهتری را میتوانسته از خودش آزاد کند و به نوعی یک تعریف است. (واژه “عام” را کجا قبلا گفته بودم؟)
پس گیمپلی، داستان یا گرافیک!؟ مسئله اصلی بحث ما هیچکدام از اینها نبود و نیست! مسئله اصلی ما آن آگاهی مضر و زیانآوری است که مرام و منشمان را از آن بالا، یعنی سقف اعلای انصاف و اخلاق، بر فرشِ کف میزند و خود واقعی درونمان را به سمتی دیگر تغییر میدهد. سمتی که دیگر به جای لذت بردن، شور و حرصهای بیهوده را غذای جسم و روانمان میکنیم.
گویا دانستن برای همه هدایتگر نیست و به قول بابا طاهر، همان بهتر که ندانستن باشد تا بودن و دانستن در این جامعه.
فراموش نکنید که گم شدن، حتی از یافتن مقصد با کمک نقشه نیز آسانتر است
خود واقعی درونمان را یک وقت گم نکنیم!
بیایید آرام باشیم…
یک خاطره را تعریف میکنم که صد درصد واقعی و بدون ذرهای اغراق است. البته نوشتهام پرسپولیس و استقلال، اما خواهشا شما بخوانید ایکس باکس و سونی:
توی اتوبوس سفر به شمال وطن با جمعی سی و خردهای نفری از همکلاسیهایم در فکر این بودم که وقتی به فلان جا برسیم، باید صف بکشیم و چقدر بدبختی دارم تا بخواهد برای X نوبتم بشود. اما درست نزدیک مقصد، دیدم یکهو اکثریت شروع کردند به بحث حول اینکه تیم پرسپولیس چقدر از استقلال در لیگ عملکرد بهتری داشته و فاز کارشناسهای فوتبال و ورزش را گرفتند. واقعا هم صحبتهایشان حرفهای بود. نمیدانم! شاید هم این تصور من بود.
ولی وقتی به مقصد رسیدیم، دیگر بحث، هرچیزی میشد اسمش را گذاشت به جز بحث! چون حالا شده بود یک جر و دعوای مفصل و ناموسی. به هرحال، از اتوبوس پیاده شدم با فکر اینکه عجب صفی تشکیل بشود و خدا خدا میکردم که یک جوری در این هوا گیر یک صف دراز نمانم. ولیکن در کمال تعجب با معجزهای غریب روبهرو شدم: «فقط و فقط پنج نفر در صف ایستادند و بقیه کنار درب اتوبوس گیر دعوا هستند!»
البته فکر کردم با دیدن صف، آخرش این دعواها میخوابد، ولی نه. عاقبت ما شش نفر زودتر نوبتمان شد و رفتیم. اما آنها هنوز دنبال جر و دعوای بیفایدهای سر دربی آینده پرسپولیس با استقلال بودند. ضمن اینکه نفهمیدم؛ عاقبت آنها نوبتشان کی شد و اصلا کی از شروع اردوی شمال وطن “لذت بردند”؟
خدا میداند.
پایان ماجرا
البته برای آنهایی که آرامش و مرام خود را از این به بعد حفظ میکنند…
نظر شما چیست؟
به نظر شما، واقعا آن موقع کی بودیم و چه بلاهایی بر سرمان آمده که این چنین شدیم!؟
ممنونم از همراهی شما دوستان عزیز گیمفایی 🌹
موفق باشید